بسم الله
بسم الله!
چقدر اینجا و دوستانش،دوست داشتنی بودند!
دیدین روستاییا چجوری از ماست،کره میگیرن؟
توی پوست یه حیوونی که از چهارتا پاش به یه دار آویزون شده ،تلم میزنن ....
نمیدونم میدونید یا نه که سیاه چال های فضایی ، قسمت هایی از فضا هستند که هنوز کشف نشده اند.یعنی هنوز کسی خبر نداره که تهِ تهِ این سیاه چالها به کجا میرسه!
حالا فکر کنید این دنیای ما ،با همه ی بزرگیش....با همه ی کهکشون ها و ستاره ها و سیاره هاش ،داخل چیزی شبیه همون پوست حیوونی باشه که پاهاش همون سیاه چالهاست که به یه دار آویزونه و دارن تکونش میدن تا از ماستش ،کره بگیرن!!
فکر کنین ما توی همون پوست حیوونیم!! اون موقعه میتونید تصور کنید که بیرون این پوست چقدر بزرگ خواهد بود!!!؟
+ نمیدونم تونستم منظورمو درست بگم یا نه....
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند. میترسید راه برود. میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ….
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ….
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان...!!
خیلی شجاع بود، خیلی نترس...
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی بر اومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.
یه روز یه رشتیه...
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشیِ قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.
یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا زمانی که می شد از شدتِ عمل پرهیز می کرد.
یه روز یه قزوینه...
به نام علامه دهخدا،
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد.
یه روز ما همه با هم بودیم... ترک و کرد و رشتی و لر و بلوچ و اصفهانی و ...
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند...
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم!!!
+ بعضی مطلبا حتی اگه تکراری باشن خوندنین....اینم یه باز نشر بود...بدون منبع البته! :)
در دیار ما که هر کالا به هر جا درهم است
خوب و بد،معیوب و سالم،زشت و زیبا درهم است...
گر خریداری کند کالای خوب از بد جدا
با تشر گوید فروشنده : آقا درهم است!!
مهدیا یاران خوبت را مکن از بد جدا
رو سیاه و روسفیدش جان مولا درهم است ...
+یه وقتایی آدم فکر میکنه که دیگه آدم نمیشه...اون وقتاست که به "امام" نیاز داره.... امامی که اومده تا آدمت کنه!!
Design By : Pichak |