بسم الله
بدترین درد ،درد ِ دندونه...
دکتر عزیز پس از نیم ساعت کوبیدن به دندونهای طفلکیم و مقدار زیادی بررسی لثه هایم به صورت عجیب غریب ،اعلام کرد که هیچیش نیست!!نه عصب دندونی،نه عفونت لثه ای،نه ریشه ی دندون، نه دندون عقل ...!!!حالا پیدا کنید پرتغال فروش را!!
میگم : اقای محترم!! کل نیمکره ی چپ کله ام درد میکنه!کنار بینی ام و گونه ام درد میکنه!! اصلا گونه ام باد کرده! روی لثه دست میزنم درد میکنه ،چیزی میخورم درد میکنه..مسواک میزنم درد میکنه!!! چیزی واضح تر از این وجود داره که نشون بده منشا این درد از دهان بنده است!!!
(میخوایید دندون های پدرمو بررسی کنید شاید اشکال از اونجاست و دردشو بلوتوز میکنه واسه من!!!!!)
(یعنی اگر رو میدادم به این پزشک جان،میگفت اشکال از لوزالمعده اتونه)
خلاصه! از پشت آن عینک جینگولش و ماسکی که بهش حس پزشکی داده! نگاهی می اندازد و میگوید:خب براتون یک عکس از کل فک مینویسم ،بندازید و بیارید ببینیم دهن شما چه خبره؟؟!!!!!
من در درونم: هیچی میخواستید چه خبر باشد؟؟!! تکرار سریال ستایش را گذاشته که شما ندیدید ،ببینید!!!
من در برونم : خسته نباشید !!
رفتیم با اعمال شاقه، کلی فیگور گرفتیم و از کل فکمان عکس انداختیم...
عکس ظهور یافته را درآوردم ،تا ببینم چیه واقعا...و آن وقت بود که فهمیدم چیزی وحشتناکتر از پزشک و دندانپزشک هم هست، وآن چیزی است از جنس ، پرتره ی خوشگل و لبخندزن فک یک انسان!
+بعضی انسانها عادی هستند،بعضی ها خوشحال،بعضی ها خجسته! امروز من یک عدد انسان خجسته دیدم! گویا وسط خجستگی ،دندان هم ویزیت مینمود!
+یعنی ستایش انقدر حیاتی که یه پزشک سر کارش وسط درد و درمان (!) از مریضش بپرسه :راستی دیشب ستایش چی شد؟؟؟!!! ومن اونقدر از دستش عصبانی بودم که حتی چشمامم باز نکردم که در جواب بهش خشن نگاه کنم!!!
همه ی ما ادما همیشه عادت داریم غصه ی چیزهایی رو بخوریم که نداریم...آرزوی چراغهایی رو بکنیم که توی اتاق یکی دیگه روشنه...و به قول خودمون غبطه ی غاز همسایه رو میخوریم که درحقیقت مرغه!
نزدیک خونه ی ما یه خونه هست که اونقدر مجلل و قشنگه که تا حالا هیج کجا مثلشو ندیدم..شاید قشنگتر از اونم باشه ها..اما منظور من اصالت سازه ای اون خونه است...همینقدر براتون بگم که ورودی خونه دقیقا طرح گنبد حافظیه ی شیرازه. یه خونه ی سه بَر ...که یه عالمه اتاق داره و اونقدر دقیق روی طراحیش فکر شده که حتی دستگیره های در یا لوستر توی ورودیش و یا پنجره هاش ویا...همگی منحصر به فرده و تَکه! ظاهر خونه رو که نگاه میکنی یاد قصر های کسری ها می افتی! (با اینکه حداقل 15 سال از ساختش میگذره اما هنوزم شکوهشو از دست نداده!)پدرم به واسطه ی دوستش که مهندس اونجا بود، موقع ساخت؛ داخلشم دیده..وخب شما نپرسید از دیده هاش که بعضی هاش در مخ ما هم نمیگنجه! وشاید درک تصوری هم ازشون نداشته باشیم...
دیروز که داشتم از جلوش رد میشدم به این فکر میکردم که پشت این پنجره های قشنگ،چه چیزهایی هست؟ چه زندگی هایی هست؟ چه خنده هایی هست ؟ و چه بدبختی هایی هست؟؟... بدبختی؟؟ مگه این جور ادما اصلا میدونن بدبختی چیه؟ اصلا میفهمن غم چیه؟ مگه نه اینه که تا یه کوچولو دلشون میگیره سریع با پولشون بازش میکنن؟ مگه میشه اینا از مریضی بترسن؟ کافیه که یه سرما خوردگی جزئی بخورن سریع میرن کشورهای فلانی و بهمانی..!!
ولی مگه خدا نگفته که دنیا محل آسایش نیست؟ مگه عادلترین عادلها ؛خدا نیست؟ مگه میشه به یه بنده اش بیشتر از اون یکی بده؟؟ مگه برای خدا کاری داره که به همه ی بنده هاش بهترین و بیشترین ثروتها رو بده...مگه سلامتی و مریض ادما دست خدا نیست..اصلا میشه گفت چیزی جدای اراده ی خداست؟؟!!!
چرا همیشه ما (دنیای عامیانه ) فکر میکنیم بدبختی،غم؛مریضی مال یه عده ی خاصه و شادی مال یه کسای دیگه؟؟ اصلا شادی چیه؟ پشت پنجره های کوچیک و بزرگ این شهرها چی میگذره؟؟!!
حوض آبی؛ دنیای ماهی بود..
هرچند کوچیک بود..هرچند کم عمق بود ..ولی برای ماهی قرمز تمام دنیا بود...
ماهی دریا رو درک کرده بود؛تا چند قدمی اش رفته بود ؛اما یاد حوضچه ی آبیش؛ دنیای بزرگ دریارو طوفانی کرده بود...
تمام دلتنگی ماهی توی حوض مونده بود؛ حتی یادش رفته بود پولکاشو با خودش برداره...
ماهی برگشت...برگشت تا پیش کاشی های لاجوردی حوضش طنازی کنه...
Design By : Pichak |